کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

ماجراهای دخملی شماره 2 (شابدوالعظیم ;) )......

دخملی مامان یه خوابی دیده بودت واسه تو که تصمیم گرفت بریم حرم جضرت عبدالعظیم.....پس یه روز با محیا رفتیم اونجا هوا بیرون سرد بود هرچد اصلا  بیرون نبودیم ولی واسه همون طی مسیر کلی پوشوندیمت.....خوش گذشت ..... ...
9 دی 1390

سیر تکامل کیمیا.....

وقتی 1 روزه بودم وقتی 15 روزه بودم وقتی 1 ماهه شدم وقتی 2 ماه شدم وقتی 3 ماهه شدم وقتی 4 ماهه شدم   و الان که 4 ماه و نیمه هستم..... اگه گفتید 2 ماه دیگه چه شکلیم؟؟؟؟ این شکلییییییییییی ههههههه ...
9 دی 1390

پروسه خوابیدن.......

جونم واسه بگه از خوابیدنت عسلممممممممممم میگذرم از وقتی که کوچولو بودی و مثل همه نینی ها بیشتر وقتا رو خواب بودی و احتیاجی به خوابوندنت نبود....و میرسم به حدودا 1 ماه و نیم و  2 ماهگی....از اون موقع تا الان روزا رو واست کف میزنم که خدایی خانمی و خودت میخوابی....چه طوری؟اینطوری: به ترتیب میگم یعنی با این ترتیب الگوی خوابت فرق کرد: 1-میرفتی تو دیوار گهوارت و ملافه رو سرت و لالا......خیلی با حالیییییییی ههههههههه 2- رو پا تکونت میدادم تا بخوابی و سریع میخوابیدی.... 3- جلو تلویزیون و راحت لالا..... 4- گاهی هم با تکون راکر..... والبته همه اینها به یاری پستونک..... .....دیگه یادم نیست .....  ول...
9 دی 1390

سلام بابا

بطور قطع این اولین مطلبی هست که از سوی پدر برای تو نوشته می‌شود. شاید بهتر باشه بگم متاسفم که تا حالا اینجا نیومدم اما بهتره باور کنی که من نویسنده خوبی نیستم. به هر حال امیدوارم بازم برات بنویستم، امیدوارم. مطمئنا من آدمی نیستم که در برابر نعمت‌های رسیده از سوی خدا به راحتی شکر گذاری کنم و خیلی وقت‌ها خودم رو آدم دیگری نشون می‌دم. البته باور دارم که همیشه بر لب میگم «خدایا شکرت» اما کلا آدم سرسختی هستم و این موضوع اغلب اطرافیان بابا رو رنج میده!!! مامان خوب یادش میاد که من چقدر بخاطر تو گله کردم و قرقر کردم اما خدا میدونه که توی دلم همیشه از بودنت خوشحال بودم و هستم و همیشه خواهم بود. ...
9 دی 1390

خنده های دوست داشتنی

آدمی آن زمان که دل به سطحی ترین و البته بی ارزشترین مسائل زندگی میبندد، هرگز متوجه سادگی های دلنشین اطراف خود نمیشود ... چه بسا خوشی های ساده راحت تر هضم شده و عصاره آن بر عمق وجود مینشیند. شاید در یک هفته ای گذشت به این فکر نمیکردم که ای کاش زودتر آخر هفته بشه و من و کیمیا تنها بشیم تا بتونیم رابطه پدر دختری را عمیق تر کرده و کمی بر حسادت مامان سمانه اضافه کنیم :) اما امروز که پنجشنبه است و تو سر گردن بابایی .... تنها یک لبخند زیبای تو که وقتی از خواب پا میشی روی لبت میشینه ..... فهمیدم که تو توی این دنیا تنها دل به این بستی که صبح یکی بهت بگه "سلام سلام ...." و تو از عمق وجودت اینو درک کرده و قهقه ای کمیاب رو بر تاریخچه این جهان بی سر و ...
9 دی 1390

قشنگ اما تلخ

بابایی ... مامان با ذوق گفت که "وقتی خواب بودید از دوتاتون عکس گرفتم" ..... و من ..... با شوق .... رفتم عکس رو ببینم .... "چه عکس قشنگی!!!!" .............................. اما ..... کمی بعد فهمیدم ..... این یک عکس زیبا نیست .... بلکه سندی است که مظلومیت مادر رو نشون میده و تایید میکنه .... آره ... مامان‌ها همیشه پشت صحنه هستند ..... همیشه دارن ثبت می‌کنند اما خوشون هیچوقت دیده نمیشن ..... هر چند خودشون جای خاصی پیش خدا دارن (سجاده سمت راست) کیمیا جان، در واقع عکس‌های من با تو چندین برابر عکس‌های تو با مامانه اما باور کن بدون اون تو معنی نخواهی داشت -بابا-   ...
9 دی 1390

woooooow با کلی تاخیر اومدیم......

من با کلی تاخیر اومدم......دی دی دینگ دینگ...... مامانی اول بگو ببینیم کجا بودی نبودی ؟!........ جونم واست بگه من امتحان داشتم سخت سختتتتتتتتتتت همین الان اخرین کارمو ایمیل کردم و تا چهارشنبه که سمینار دارم یه کم اوضاعم بهتره....گفتم بیام دیگه ....حالا دعوا نکن بیا باهم دوست شیم هههههههه   البته تا اخر ترم استراحت بی استراحت .......پشت هم سمینار و بعدش امتحانات پایاینی و بعدش هم پروژه ها ....به سلامتی تا اسفند گیرم یوهوووووووووووو خیلی سخته خیلییییییییییییییییییییییییی درس و بچه و ..........ولی من میتونممممممممممم میدونممممممممممممم این از علت غیبتم حالا نوبت به تو میرسه........ ...
9 دی 1390

ماجراهای کیمیا شماره 5 (حالم گرفته شده......)

الهی من قربون تو دخملم بشم الهی هر چی درد و بلا داری بیاد واسه من مامان جون ....نبینم تو 1 ثانیه درد بکشی عسلم...... یه 2 ماهی بود با رژیم من خوب بودی دکتر واست قطره آهن داده... آیرووریت که اسانس توت فرنگی داره ، پریشب هم من واسه اولین بار بعد زایمانم گل کلم خوردم ...نمیدونم از کدوم بود که تو دیشب باز خون دفع کردی و باز جیغ و گریه موقع دفع بمرممممممممممم من ....آهن رو اول خودم خوردم ببینم چی میشه بعد به تو دادم چیزی نشد که بهت دادم ....موندم ....خدا کنه این آلرژی لعنتی زودتر دست از سر تو برداره .....اگه میدونستم از چیه باز خوب بود کلا از زندگیم حذفش میکردم .....بلاتکلیفیش بدتره گریهههههههههههههههه ...
9 دی 1390